دلم را انده جان می ندارد


دلم را انده جان می ندارد

دلم را انده جان می ندارد


چنان کاید جهانی می گذارد

چنان کاید جهانی می گذارد
چنان کاید جهانی می گذارد
حدیث عشق باز اندر فکندست
حدیث عشق باز اندر فکندست
حدیث عشق باز اندر فکندست
دگر بارش همانا می بخارد
دگر بارش همانا می بخارد
دگر بارش همانا می بخارد
چه گویم تا که کاری برنسازد
چه گویم تا که کاری برنسازد
چه گویم تا که کاری برنسازد
چه سازم تا که رنگی برنیارد
چه سازم تا که رنگی برنیارد
چه سازم تا که رنگی برنیارد
چه خواهد کرد چندین غم ندانم
چه خواهد کرد چندین غم ندانم
چه خواهد کرد چندین غم ندانم
که جای یک غم دیگر ندارد
که جای یک غم دیگر ندارد
که جای یک غم دیگر ندارد
به زاری گفتمش در صبر زن دست
به زاری گفتمش در صبر زن دست
به زاری گفتمش در صبر زن دست
اگر عشقت به دست غم سپارد
اگر عشقت به دست غم سپارد
اگر عشقت به دست غم سپارد
مرا گفتا ترا با کار خود کار
مرا گفتا ترا با کار خود کار
مرا گفتا ترا با کار خود کار
مسلمان، مردم این را دل شمارد
مسلمان، مردم این را دل شمارد
مسلمان، مردم این را دل شمارد
بنامیزد دلم در منصب عشق
بنامیزد دلم در منصب عشق
بنامیزد دلم در منصب عشق
به آیین شغلهایی می گذارد
به آیین شغلهایی می گذارد
به آیین شغلهایی می گذارد